بازیخانه ی قیاس الدین مع الفارق و اسکیس

 

در این روزها که کارهنری شده ، نایاب ، از بس که هنرمندهای ایرانویجمان تامینند و پول از سر و کولشان بالا میرود . . . نشسته اند و دارند خودشان را باد میزنند و برای چه خاک صحنه بخورند وقتی میتوانند هر شب مرغ به سیخ بکشند و همین جور سفر بروند و بیایند و سیگار برگ بکشند ! کار تئاتر معنی ندارند در این روزها . . . همین طور هم که شاهد هستیم ، از بس  آقایان مسئول شدید هنری که تیپ هنری و شعور هنری از وجود و حضورشان میریزد و میبینیم که چقدر همه ی هنرمندان بی وقفه و پشت سر هم دارند کار میکنند و سایه ی ایشان بالا سر همه ی گروه های تلوزیونی و سینمایی و رادیویی هست و خدا عمرشان را چون نوح کناد و سایه شان را مستدام . عده ای بیکار پیدا شدند که هی دارند کارهایی میکنند به نام تئاتر . معلوم نیست چرا توی خانه نشسته اند و مرغ ها را روی منقل کبابی نمیکنند و ماربروی 6500 تومنی شان را نمیکشند و بیکارند . در این احوال که وضع کاری همه جز آقای مهرجویی عزیزکه با تجدید فراش در فیلم هایش اثر آثار بهتر را میبینیم ، بد نیست و آقای شریفی نیا هم به همه سلام میرساند و خب به درک که فیلم خانم بنی اعتماد هم از پرده برداشته شد و اصلا کی براش مهم بود ! و چرا باید فیلم های این خانم را دید و به زیر پوست شهر توجهی کرد ؟ چرا باید کتاب خواند و چرا باید تئاتر رفت عده ای بیکار از سر بیکاری یک کارهایی کرده اند که ما امشب دیدیم . چون ما هم بیکار بودیم . از سر شکم سیری رفتیم تالار مولوی …همان تالاری که از سر سلیقه ی زیاد و آرشیتکت و طراح داخلی شدیدا مدرنازیزاسیون ! تو گویی وارد مکان مقدسی چون مسجد شده ای و میخواهی تئاتر ببنی و آن چوب های قدیمی و اصیل را به جهنم که کنده اند ! در این مولوی دو تا کار دیدیم از بس بیکار بودیم و رادیو پول کارهایمان را به ما داده و دارد کارهای ما را پخش میکند و رادیو به شدت به ما نویسندگانش لطف دارد و رادیو اصلا کار تکراری پخش نمیکند و ما هم برای یک شاهی هفت جا معلق نمیندازیم و کنار شومینه نشستیم و سرمان و گردنمان هم درد نمیکند از سر بیکاری و روی تفریحات جوانی رفتیم مولوی و کار این آقای جابر رمضانی را دیدیم . کاری بود به شدت عالی ، از تنوع خلاقیت برخوردار و بازی های بازیگرانش بس استخوان دار و شسته رفته و در فراخور. . . اسکیس کاری بود که دوستش داشتم . از ان کارهایی که هر هفته میشود دیدش . از آن بازی هایی که میشود دیگه ندیدش . شروعی از انتهای نمایش ! با علامت سئوالی شیک برای کاشت به شدت مناسب . مردی روی کاناپه مینشیند . آن هم با شتاب و با استرس . روی کاناپه پر از اتودهای طراحی است . دوستش وارد میشود و مرد جوان از ترس دارد میمیرد . بعد هی از خودت میپرسی چرا ؟ وقتی کار را میبینی . . . تابلو ها در مقابلت آویزان میشوند . این دو مرد کارخلافی میکنند . زنی وارد زندگی آنها میشود . این ورود از برای معامله ای صوری است . یک زندگی یک هفته ای . شناخت شخصیت ها . موجز و استیلیزه . . . دیالوگ هایی روان . . . هر جا که خوشی یک پاتکی زده میشود که ناخوش شوی . . . انگار دوست داری آن طور که نمایش پیش میرود نرود . با هر دو شخصیت نمایش همذات پنداری میکنی . زن داستان به نظر به لحاظ شخصیت پردازی پرداخت کمتری داشت . . . اما مرد را میشد فهمید . زن داستان اسکیس میخواهد به دلایلی که در کا رمیبینید مرد را به آرزویش برساند و خودش هم . با یک تیر دو نشان . کد هایی که از اول ریز و ریز و ریز به تو داده میشود . . . جاروبرقی ، در یک میزانسن و با دیالوگی درست . . . فیگور زن . . . شوخی های جدی . جدی های شوخی . پرده ی یکی مانده به آخر . طناب دار. 

 

و یک خداحافظی تلخ . صدای جارو برقی . استیصال مرد برای ماندن . شتاب در همه چیز . سیخ تیو جارو برقی . خون . زنی دیگر که در راه است . عشقی مجهول . پایانی عجیب. اگر میدانستیم که این کار این طوری است و دوستان از سر بیکاری کاری کردند ان چنان هر روز میرفتیم ببینیمشان . از این سالن در آمده تا ساعت  هشت و ربع صبر کرده سیگار کشیدیم و مثل بیکارها رفتیم دیدن کاری دیگر . بازیخانه ی قیاس الدین مع الفارق….در این کار از آکساسوار خبری نبود . چند دقیقه ی اول دلم را زد . بعد یاد حرکات زن جادویی جک و لوبیای سحر آمیز افتادم . . . در بالای ابرها . نمایشی ایرانی ، سرشار از دیالوگ هایی که به سجع آراسته بودند و سخت و سنگین نبودند و اما کاملا شاعرانه و ایرانی . نمایشی با بازی در بازی و روایت در روایت . سئوالهایی که باید حل شود . خنده هایی که در انتها رو به روی آیینه ای که جلوی مخاطب قرار میگیرد میماسد بر تن . 

شخصیت های نمایش ایرانی ، کارد به استخوانشان میرسد . برای فرزند شاه اتفاقی می افتد او که از بدو تولد سرنوشتی شوم دامنش را گرفته ، دست کمی از ادیپ شهریار ندارد . . . پزشک بر او حکم میکند از برای زنده ماندنش کسی رویش را نبیند و او هرگز نخوابد تا زنده بماند . پزشک چه کسی است ؟ نظر بازی بر همسر شاه . عشق گذشته . قربانی خواستن. همه ی انچه در نمایش های کلاسیک باعث کاتارسیسم و کشش میشود به صورت ایرانی در این نمایش و در جای درست دیده میشود . با ابتکاری از شیوه ی اجرایی خاص . . . اسلوموشن و به عکس . . . لب خوانی و نقش خوانی و نقش در نقش . هر دوکار واقعا دیدنی است . نه یک بار که این کارها در این روزگار باید دیده شود . ازیرا که همه بیکاریم و هنرنزد ایرانیان دارد کم یاب میشود و باید این دست کارها را دو دستی چسبید و دید. 

اسکیس :دراماتورژ : محمد چرمشیر

نویسنده و کار : جابر رمضانی

بازیگران :هومن کیایی ، مریم نورمحمدی ، هادی افشار

و قیاس الدین مع الفارق نویسنده و کارگردانش : سید محمد مساوات 

هر دو کار در مولوی اجرا میشود . از دستش ندهید . 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .

5 نظرات

  1. ماربرو ده هزار تومنی  عزیزم به روز باش …..ترافیک …و سبک زندگی مدرن در ایران رو هم بزن تنگش …دیگه حالی به ادم میمونه نه والله(تئاتر؟صبح تا شب دارم تیاتر این مدیران باسواد رو می بینم کافی ه دیگه میس عزیز )

  2. ماربرو ده هزار تومنی  عزیزم به روز باش …..ترافیک …و سبک زندگی مدرن در ایران رو هم بزن تنگش …دیگه حالی به ادم میمونه نه والله(تئاتر؟صبح تا شب دارم تیاتر این مدیران باسواد رو می بینم کافی ه دیگه میس عزیز )

  3. ننوشتن نشانه نخوندن نیست! نشون دهنده تنبلیه و گاها بی حوصلگیه! همیشه سر میزنم. نه فیزبوکی بودم نه هستم. اگرم برم واسه اینه که دو خط بنویسم خالی شم. وقت و حوصله وبلاگ داری ندارم میرم اونجا…
    ناگفته نماند تو هم گرفتاری کمتر از قبل مینویسیا! البته چند ماهی هست که عزیزان یا دیگه نمی نویسن یا مثل تو کمتر مینویسن.
    حتما میرم. و البته برمی گردم همینجا!

  4. وسوسه شدم برم.
    و در ضمن البته افسوس خوردم که چرا پول و مهمتر از اون وقتم رو تلف کردم و نارنجی پوش رو دیدم. افسوس خوردم که چه طور یه نفر بنجامین باتن وار فیلم میسازه و از هامون به نارنجی میرسه!
    بگذریم.
    مرسی از پیشنهادت

  5. اطاعت میشه