ابن الوقت را یوسف انصاری ننوشته است !

توی این دوره زمونه ی دغل و افاده ها   طبق طبق ، توی این دور زمونه ی سگ مصب که هنرمندجماعتمون اخلاقشون شده دنگی زدن توی صورت دیگری برای اداهای هنری ، یک هو کتاب ِ- ابن الوقت – رو دست میگیری بخونی ، شایدم نه این ابن الوقت ِ که تو رو دست انداخته و داره میخونتت .

نمیدونی بخندی یا گریه کنی . برای کتاب خون جماعت که جلوتر از نوک دماغشون و زیر سیگاریشون هیچ چیزی رو نمیبینن جز خودشون توی آیینه ، گاهی سخته که قوه ی ادراک رو جمع کنن و نیرو رو بندازن توی دستشون و یه کف مرتب برای یوسف انصاریشون بزنن برای شاهکاری که بعد از سالها از لابه لای کتاب های آقایان ِ نویسنده و خانوم های نویسنده عبور کرده و خودش رو انداخته توی پیشخوان ِ کتابفروشی ها . روده درازی نکنم . وقتی ابن الوقت دستم رسید که آقای بوکوفسکی با هالیوود داشت منو اغوا میکرد تا بقیه ی جاده اش رو تا ته با لیوان های الکلی شگفت انگیزش برم . . . اونم با سرعت کم ، آسته آسته و خمیازه کشون . همین که کتاب دستم رسید ، زیر نور کم فروغ توی تاکسی چند خطش رو خوندم و میدونستم از اون کتابهاییه که یا باید زیرآبش رو این جا بزنم یا باید پرچم افتخارش را بالا ببرم . از اون کتاب هایی که با خودت ببری توی این اتاق و اون اتاق و توی دستشویی و هر جایی که میشه تنها بود . کم پیش میاد از این کتاب ها دست آدم برسه . اون قدیم مدیم ها کتاب های ممنوعه باهات این کار رو میکردن . حالا سالهاست ما از این حس و حال در اومدیم . مجبور شدم همه ی کارهام رو و خوندنی ها و نخوندنی هام رو ول کنم و بشینم پای این کتاب که داره  منو میخونه . این کتاب در پنج تکه نوشته شده . هنوز نمیدانم و نخواهم دانست اما فکر ِ من در تکه بودن ِ این 5 قسمت ، تکه تکه شدن و شرحه شرحه شدن و رنده شدن کتاب است . نه بخش شدن . کارش از بخش گذشته . پیش از کتاب با جملاتی که یک کم مغز ما را منور کند رو به رو میشویم . جملاتی از ادوارد گالیانو و یان کات ادگار آلن پو . . . تکه پاره ی اول در میدان ساعت میگذرد . حضور لک لک جا مانده و نحوه ی پرداخت به این لک لک جا مانده از کوچ پاییزی طوری است که گمان میکنی با یک تناسخ رو به رو هستی . هستی یا نه ؟ باید تا انتها خواند . در جملات ضد و نقیض شلاق میزند به زبانت . رویا/ کابوس . خواب/ واقعیت / برگشتن / برنگشتن./عقب/ جلو  آمدن / رفتن . . . جمله ها با ضد ِ تعریف خود شروع و تمام میشوند . البته این اتفاق تا انتهای رمان در زبان اثر تکرار نمیشود اما بخش اعظمی از جملات مهم کتاب آگاهانه با ضد خود پیش میرود . فکر میکنی که راوی خواب است گاهی فکر میکنی واقعیت پیش رویت است و پاراگراف قبلی خواب بوده . متوجه جریان سیال ذهن میشوی . دارد پیش میرود . ابرو بالا میاندازی و لب ورمیچینی که یعنی عمرا بتونی تا ته کتاب رو درست پیش بری آقای نویسنده و حالت رو میگیرم آخرش نمیشه که خوب تموم شه . همین جور پیش میروم . داستان را لو نمیدهم تا کسانی که هنوز کتاب را نخوانده اند کمر همت بسته بروند بخرند بخوانند تا لوطی خور نشود . شاید خیلی از هم نسلی های این میس شانزه لیزه بعد از خواندن کتاب ، اگر اهل اش باشند ، کیفور شوند . با روایت تر و تمیز راوی پیش میروی . از میدان ساعت میروی مسافرخانه ، میروی ، تیمچه ، رو به روی برادر ات میایستی ، از این زمان به آن زمان پیش میروی ، محصول یک ذهن سیال میشوی . راوی شک دارد . گمان میکند هر کسی را جایی دیده است . آمده تا خداحافظی کند و برای همیشه برود . با آهو . آهو کیست و چیست را خودتان بخوانید . فکر میکند خیلی ها را جایی دیده . بوی سوخته ی لباس هایش را توی تاکسی میشنوی . قصه گم و گورت میکند اصلا یادت میرود که چرا این لباس ها بو ی سوختگی میداده . درقسمت های بعد داستان به این سوختن رسیدگی میشود . یک جور خوبی . راوی احتمالا مردی است نویسنده ، لاغر اندام ، درون گرا ، کم حرف ، عمیق ، ساکت ، دقیق که میخواهد یک چیزهایی از گذشته را دوباره ببیند اما شک میکند که این کار درست است با نه .با آدم ها و زمان که رو به رو میشویم خودمان میتوانیم قضاوت کنیم . فضای داستان خاکستری است . شهر و مترو و همه ی آهنی شدن زندگی امروزه به دهان بزرگی که انسان ها را میبلعد تشبیه شده است . همه ی مکان های قصه به مرور و مثل همین روزهای خودمان دارد خراب میشود ، گود برداری میشود ، خاطره ها ویرن میشود . یک اصالتی دارد از بین میرود . یک صمیمیتی دارد رنگ میبازد . در نظر اول قصه گیج میزند ، با تغییر زمان و مکان ، داستان هم تغییر میکند . از هر حالی به گذشته و آینده میرود . مثل قسمت هایی از پازل میماند . بی اینکه بخواهی زحمت بکشی به هم وصل میشود . از بس روایت و پرداخت قصه استادانه است نباید زحمت ِ حل و فصل  اش را به خود بدهی . راوی رو به روی دکان ِ بردارش ایستاده ، این ابتدای داستان است . آیا روای لک لک شده است ؟ راوی کیست ؟ بازمانده ای از بوف کور صادق هدایت است ؟ زنان رمان زنانی هستند اثیری . آدم ها یا شخصیت های فرعی داستان مثل وهم ظاهر میشوند و در یک تاریکی فرو میروند . این راوی برادری دارد ، آرش اسمش است ، برادر کر و لال دیگری دارد که بابک نام دارد . این بابک حادثه آفرینی میکند . خواهری دارد که حضورش در قصه کم رنگ است . مادری دارد مثل همه و پدری دارد مثل همه که نقش اصلی ندارند . راوی خودش است و سایه ، خودش است و صدای درون اش . خودش است و خیال هایی که سراغش میایند . ادامه میدهیم خیال ها را میبینیم واقعی هستند . تا می آییم قضاوت کنیم از این ناخود آگاه به آگاهی دیگری در دنیای دیگر میرسیم .

راستی ما خواب هستیم اگر پس وقتی خواب هستیم کجا هستیم و در خواب چه کسی سکان زندگی ما را گرفته است . قصه های فرعی رمان جذابند . پسری که در ساعت زندگی میکند . دختری که عاشقِ آیدن است و ارتباط اش با راوی در همان یک صفحه هم طنز است هم آخر غم است و نهایت انتظار است هم وقتی محو میشود یادش در یاد می ماند . مردی که کنار یکی از زن های قصه کنار استخر میاید و میرود و توی تاریکی محو میشود . مثل ِ اینکه وجدان خود راوی باشد . داستان که پیش میرود کسانی ظاهر میشوند که این بار آنها گمان میکنند راوی را یک جایی دیده اند . این بار آنها شک میکنند . پیرزنی که در قصه حضور دارد . پیری و تنهاییش . . . گوشه نشینی وانزوا و دل نکندن اش از دنیا . . . بوی مرگش را میشنویم اما او دودستی به خانه اش به خاطراتش چسبیده . اتاق بالایی اش را اجاره داده به راوی . راوی نمیداند شمع هایی که روشن کرده بوده سبب آتش سوزی خانه میشود یا اینکه بالاخره سیم ها اتصالی کرده اند . . . شک میکند . باز هم نمیدانیم کدام است . این بوی سوخته ی لباس ها که ابندا میخوانیم از همان زمانی میاید که راوی پتو به سر میرود تا کتاب ها و نوشته هایش را از آتش نجات دهد . این جا یاد هدایت و سوزاندن قصه ی آخرش می افتم . راوی قرار گذاشته تا تنها باشد و با زنش ای میل بازی در تماس باشند . انها برای هم یک جوری هستند که حس مالکیت ندارند . بیشتر این اتفاق از طرف راوی حاکم است . زن بالاخره حرف هایش را ته ای میل اش میزند و نصیحت هایش را میکند اما مزاحمتی ندارد مثل زن های امروزی نیست . راوی آدم های اطرافش را میبیند . انها او را بیشتر میبینند . در تبریز است . کتابی گرفته دستش میرود و روی نیکتی در پارک مینشیند . پیرمردژنده ای کنارش مینشیند که گدا هم نیست . صدای ساندویچ خوردنش و بادگلویش اعصاب راوی را به هم میریزد . پیرمرد میخندد . یاد پیرمرد خنزرپنزری می افتم . حضور کم و کوتاهی دارد اما باقی میماند در یاد . زنی که رو به روی اتاق ِ راوی است هم همین طور . کسی که با طوبا حرف میزند . طوبا کیست ؟ شاید خود راوی است . مشخص نمیشود . بعدا میتوانیم آن ها را همه چیز فرض بگیریم . زنی رو به روی پنجره ی اتاق راوی رخت می اندازند به بند . به بند میکشد لباس ها را . راوی فکر میکند که زن عمدا این کار را میکند . البته این روند فکر کرد ِ راوی نرم نرم و آهسته است . از ابتدا که از روزنه ی کوچک کنج شیشه زن را میپاید این را حدس نمیزند . شبیه راوی بوف کور که از گوشه ای بیرون شهر و سیزده به در را دید میزند میماند . تکه تکه های داستان را میخوانیم . در رمان نویسنده برای ما به عنوان مخاطب نامه مینویسد که او مرده است . مرگ نویسنده . حیوانی توی قصه میرود و توی تاریکی گم میشود . مردعلی جان ِ زنده میمیرد اما همین دیروز سر و مر  و گنده زنده بوده . . .. راوی از همه ی این اتفاقات آگاهی دارد . می افتد توی دام ِ مرد قهوه خانه ای . به زور راوی را میبرد به خانه اش . مدام میگوید که زنش اش از دیدن او خوشحال میشود . بخش اروتیک به شدت شگفت انگیز رمان ماجرایی است که در همین خانه که بالای سقفش اش سگ راه میرود می افتد . شاید سگ ولگرد است . پرسه میزند . مثل خیال . راوی را با سه دختر خوشگل و خندان و سرخوش تنها میگذارند و میروند . بیدار میشود میبیند لخت است . لباس هایش را برده اند و شسته اند . کی ؟ چطور دختر ها وارد اتاق شده اند ؟ همه ی این اتفاقات بخش کوچیک داستان بلند ابن الوقت است . زمانی که برگشته به شهر خودش . . . نمیرود به شهر به روستای نزدیکش میرود که پیش تر رفته بود . همه را میشناسد . انگار قهوه خانه چی میخواهد دخترهایش عمدا با راوی تنها بمانند . دختر قهوه خانه چی در سئوال او در مورد ماغ کشیدن گاو حرف هایی میزند که میشود تحلیل اروتیک از ان ارائه داد . دوشیدن شیر گاو و چگونگی برخورد با این کم خودش خیلی زیاد است . یوسف انصاری با کم گویی و ایجاز در کمال دقت همه ی تصاویر را به ما نشان میدهد . از پشت کلمه ها نماد ها و نشانه ها عور نمایان میشوند . انتهای رمان راوی بازگشته و میخواهد برخلاف فکرهای همیشگی اش عمل کند . برود پیش برادرش . باید کتاب خوانده شود تا ببینیم چه پیش می آید . یک ساختار دایره ای که آگاهانه . ما را و خود راوی را دور میزند و به نقطه ی اول میرسد . در این رمان اشکالاتی دیده میشود که میشود به ان اشاره نکرد . اما بد نبود اگر در مورد کتاب دده قورقود پانویسی داده میشد . یا جملات کوتاه ترکی پانویس میشد . شاید هم کلماتی که انگلیسی است به زبان اش نوشته میشد مثل ویندوز و وورد و اینها . . . 

 

در انتها ی نوشته ی گم و کوچک ام در مورد ابن الوقت که گمان میکنم یا در او جن حلول کرده و یا جدای از فرزند زمان بودن و به گذشته و ۀینده شیرجه زننده یک نویسنده ی تماشاگر اگاه پشتش ایستاده است . پشت جلد کتاب را مینویسم . یقین میدانم این رمانی است که نه تنها ترجمه خواهد شد . بلکه شاید یک روزی فیلمی هم از ان ساخته شد . . . این فضا من را به پدروپارامو برد . به بوف کور و عزاداران بیل برد . گاهی یاد یک چیزهایی از نوشته های خودم افتادم و فکر میکنم هر کسی این رمان را بخواند یاد یک چیزهایی می افتد از خودش که گم کرده و توی دلش بوده و هرگز ننوشه . 

( نمیشود در زمان جلو رفت و دید آینده ای هست یا نه و اگر هست آینده چه بلایی قرار است سر آدم بیاورد . میشود عقب تر رفت ، برگشت به گذشته و انقدر توی هزارتوهاش چرخید که ته همه چیز را در اورد ، آن هم برای آدمی که گذشته را انداخته روی دوش و هر جا که میرود  آن را هم با خود می برد . شاید برای همین آدمی مثل من نمیتوانست و نمیتواند با گذشته ای روی دوش برود به آینده  ، آن هم آینده ای که مشخص نیست چه بلایی قرار است سرش بیاورد . حتا نمیشود ماند توی حال ، حالا را میگویم ، همین دم و بازدمی که می آید و میرود ، به همین راحتی ، یکی متعلق به گذشته و دومی آینده ای که خیلی زود به گذشته بدل شده . سنگینی گذشته و ترس از آینده ای نامعلوم ، هر دو سالهاست معنای زمان حال را دگرگون کرده اند . )

تبریک میس شانزه لیزه ای خودم را به یوسف انصاری و قلمش در همین نوشته به صورت کوتاه و مختصر میچسبانم که یادگاری بماند . باعث افتخار هست که هنوز کسانی توی دنیا زندگی میکنند که تن به حاشیه و دور همی و افاده و ساده اندیشی نداده اند . شاید این رمان یک دزدی از یک کتابخانه ی خیلی باشکوه باشد یا یک دزدی هم نباشد یک احضار ارواح باشد . شاید این رمان را خوان رولفو در احضار اروحی که توسط یوسف انصاری شده ، گفته است . ، شاید هم نه یوسف انصاری در احضارارواحش صادق هدایت را وادار کرده تا نگفته هایش را بگوید . بله این درست است این . . . مگر میشود یک جوان هم نسل من بتواند به این پختگی بنویسد ؟ خیر این قصه را یوسف انصاری ننوشته است . 

 

درباره ساناز سید اصفهانی

متولد 14 . 9 . 1360 در تهران ، از سن پنج سالگی وارد هنرستان عالی موسیقی شد و بعد به مدرسه ی هنر و ادبیات ِ صدا و سیما رفت . ساز تخصصی او پیانو بود که به صلاحدید خانواده از ادامه ی تحصیل در این رشته به صورت تخصصی منصرف شد و وارد رشته ی ریاضی فیزیک شد و پیانو را در کنار درس با اساتید مجرب به صورت خصوصی فرا گرفت . او دارای مدرک انیمیشن کامپیوتری از مجتمع فنی تهران میباشد و همزمان با تحصیل و کار در این رشته وارد دانشگاه سوره ی تهران شد و در رشته ی تئاتر ، گرایش ادبیات دراماتیک تحصیل کرد . همزمان با ورود به دانشگاه شروع به همکاری با مطبوعات شد . او با روزنامه هایی چون همشهری ، همشهری مناطق ، اعتماد ، اعتماد ملی ، شرق ، تهران امروز ، فرهیختگان و ماهنامه ی ادبی گلستانه ، مجله ی نقش آفرینان ، ماهنامه ی رودکی و سینما- چشم ( روح سرگردان موزه سینما )، ماهنامه ی سیاسی فرهنگی دنیای قلم . . . همکاری کرده است .